عکاسی ما در ایران دچار بحران هایی ست که در عرصه ی اقتصاد و اجتماع هم می بینیم. توان اجتماعی ما در دفع و اصلاح این بحران ها افت و خیزهایی دارد که در عکاسی هم حضور دارد. عکاسی، فعالیتی اجتماعی و اصلاحی ست که توانایی اش وابسته به عموم به مردم است. چه از نظر مخاطب و چه از نظر بستر فکری. اما از آن جایی که عکاس نخبه ی مردم اش شمرده می شود، نقش برجسته ای دارد. و اگر او نتواند از بستر اجتماعی اش فراتر رود، بحران ها پیچیده تر و فراگیرتر خواهد شد. یکی از این بحران ها، نگرش نکبت بار به زندگی ست.

ستایش گر زندگی از لابه لای مرگ و نکبت

من عکاس جنگ نیستم چرا که، عکاسی جنگ یکی از خطرناک ترین و شجاعانه ترین کارهاست و ستایش برانگیز. رسالت یک عکاس خبری نشان دادن بحران های اجتماعی، از جمله جنگ و گرسنگی ست. این جهان و هم این طور کشور ما، شاهدِ هم جنگ و هم زندگی بوده است. جنگ تنها بخشی از دردسرهای انسان هاست. باید این قانون و اصل را هم در نظر گرفت که، مردم اگر زنده نباشند، مرده محسوب می شوند. کسانی هم که اکنون زنده اند، شاید فردای بی خبری ما مرده باشند. من شجاعت عکاسان جنگ را در خود سراغ ندارم، ولی به عنوان یک عکاس خبری آیا می توانم برای زندگان سودمند بوده باشم؟

آن چه از دست می رود مقدس نیست، آن چه باقی ست و تنفس می کند و حرف می زند، مقدس است و آسیب هایی که بر موجود زنده ای به نام انسان در شرف واقع شدن اند، مهم تر از مردگان است. اهمیت جنگ در از بین بردن زندگی ست و نه خود مرگ، و اهمیت زندگی در خودش قرار دارد نه در از دست رفتن اش. ارزش زندگی را با از دست دادن جان ها نمی توان به دست آورد. مقایسه ی شادی هایی که با غم ها و دردهای مردم هر آن از دست می روند، ارج و اهمیت دردها را بیش تر می کند. اعدام ها و کشتارهای انسانی اهمیت خبری دارند (تیترهای خبری) ولی زندگی، تنفس و شادی آن ها خود به خود دارای ارج و اهمیت است. ایدئولوژی ها و حاکمیت ها همواره کشتار و جنگ را با سرپوشی بزرگ توجیه می کنند و حقیقت زیر مانورهای سیاسی پوشیده باقی می ماند. اما حقیقتِ زندگی و شادی ها به هیچ ایدئولوژی ای تن درنمی دهد. مرگ بیش تر چهره ی سیاسی می گیرد و سردمداران جنگ را محق قلمداد می کند. هر کسی که می کُشد حق است، و کسی که کشته می شود شهید ایدئولوگ هاست، و علَم های بسیاری برای ادامه ی جنگ علَم می شود.

در کشور ما، که هم اکنون بحران اقتصادی و اجتماعی را سپری می کنیم، ارزش خبرها به ویژه عکاسی در حالت انفجار است. آژانس های خبری، که رسالتی از این بابت بر گردن خود می بینند، به هر نحو ممکن به تصاویری از این بحران ها نیاز دارند و به هر ترتیب، بدان دست می یابند. مردم ایران در حالی که چنین وضعیت دشواری را حس می کند، افتان و خیزان به کار و بار خود مشغول اند. مرگ و میر در ایران به امر عادی بدل شده است. اعدام های ملا عام و تصادفات و جنگ در کشور ما، مفهوم زنده را از مرگ بیرون می کِشد. عکاسانی که مرگ را بدیلی برای زندگی معرفی می کنند و خودشان بی خبرند، برای من تناقض آشکاری به وجود می آورد. زندگی در حوزه ی کشورهایی مثل ما، فقط در چارچوب اشک و فریادهای عزاداری تصویر می شود: زندگی، تسلیم و تصویر مرگ شده است. کادرهایی که بتواند اشک و فریادهای پیرزنان را در بیاورد، در لخته های پر خون و استخوان های کنده شده خلاصه شده است. کسانی که می میرند انگار فقط برای دیگران اتفاق می افتد. ما جزو زنده هایی هستیم که “می فهمیم” که نخواهیم مرد. عکاسی بدین روش، تصویر مرگ را در چهره ی “دیگران” می یابد: دیگران فقط می میرند و ما فقط عکاسی می کنیم. تپش قلب حتا در مرده ها نیز باید شنیده شود و اگر شنیده نشود، زندگان نیز دچار آسیب خواهند شد. چهره ی مرگ را باید از زندگی زدود، و حتا مرگ باید زندگی باشد.

کسی که شلاق می خورد، انگار برای خودش می خورد: بر پیشانی وی نوشته شده بود که جرم تو سنگین خواهد بود. وقتی فریم عکاس با نگاه های تماشاگران تفاوتی ندارد، او نیز قاطی تماشاگرانی ست که این جرم را فقط در پیشانی او خوانده است. باید تپش زندگی را در همه چیز شنید و ثبت کرد. صدای ضربان قلب انسانی فقیر و محروم از خدمات اجتماعی با همان تنی شنیده می شود که یک ثروتمند. فقر در فریم های زجرآور و خسته کننده تولید می شوند با ریتمی نکبت بار. نکبت، درماندگی، فقر، زجر، اشک و آه و افسوس، چیزی جز خواری برای انسان های زنده ولی درمانده به ارمغان نمی آورد. به سوژه ها نکبت و بدبختی تلقین می شود تا اشک مخاطبین درآید. درد و مرگ تعیین کننده ی مرز زندگی نیست و برعکس، این زندگی ست که مرگ را، اشک را، و فریاد را موجب می شود.

من در عکاسی منظره یا طبیعت، برگ های زرد پاییزی را مرگ درخت یا طبیعت نمی دانم. قطع درختان درست نیست ولی، ترجیح می دهم درختان ایستاده و سرفراز را عکاسی کنم. روستاییان پیر و خم شده را هم چون زندگانِ با تجربه و راه یافتگان به کنه هستی می بینم نه کسانی که از گوهر هستی و زندگی به سوی نیستی می روند. هر پرتره از درخت یا انسان در طبیعت را با زمینه ای از چشم انداز همراه می کنم. دشت بزرگ، صخره هایی بلند و خشن، دره هایی هولناک، رودهایی خروشان، و ابرهای سیاه و پرپشت را با چهره های شاداب و چشمانی جوینده پیوند می زنم. کسانی که در مرگ زندگی را می بینند، در زشتی زیبایی را، در پستی بلندی را، ضعف را قوت، و فقر را ثروت و… زندگی را به مرگ می فروشند و زیبایی را به زشتی و بلندی را به پستی و چنگال مرگ را با ضعف بر تن انسان می کوبند. تصویر پرندگانی که پر نمی زنند و منقار به تنه ی درخت نمی کوبند و حیواناتی که از ته مانده های انسان ها تغذیه می کنند، بوی ضعف و بندگی می دهد. انسان هایی را که تنه ی روزگار به تن شان خورده و آسیب دیده اند، چگونه حکایت می کنیم؟ افتادگی و فروتنی بوی ضعف می دهد و تسلیم. انسان هایی را که ناخواسته درگیر جنگ و مرگ شده اند چگونه حکایت می کنیم؟ درماندگی و ناچاری از اصول طبیعت است نه قراردادهای انسانی.

عکاسان سه گونه اند: کسانی که مرگ را می بینند، کسانی که از دست رفتن زندگی را و کسانی که خود زندگی را. این هر سه یکی نیستند. و من از عکاسان جنگ آنانی را برمی گزینم که فقط زندگی را می بینند و نه از دست رفتن اش را. مرگ و نیستی بخش نگاتیو هستی ست، جنگ بخش هستی آن است، و زندگی بخش پوزیتیو. مرگ و نیستی را نمی توان شاتر زد مگر از زاویه ی زندگی؛ و برخی ها آن را با کشاندن زندگی به مرز نیستی و بخار کردن زندگی به سود مرگ می یابند. در عرفان ما، مرگ به سود زندگی (اگرچه ابدی) می چرخد: مرده شو تا مخرج الحی الصمد/ زنده ای زین مرده بیرون برکشد (مولوی). این مرگ، نیستی نیست. قاطی کردن مرز هست و نیست است. بحران ها و جنگ ها به تصویر کشیدن آسیب هایی ست که بر زندگی روا می رود. عکاسان خبری کسانی اند که بر حسب رسالت رسانه ای شان، تهدیدهای زندگی را تصویر می کنند. اصل زندگی ست و فرع مرگ است. با روی کرد تکراری به مرگ، نمی توان اهمیت زندگی را دریافت. در زندگی فقط زندگی محیاست. باید نگاه خود به مرگ و زندگی را بهبود ببخشیم. با این روی کرد است که می توان مرگ را در جایگاه خود و زندگی را پربها نگاه خواهیم داشت. بی این نگاه، هرگونه تلاش، حتا تکرار آن چه که در رسانه های خارجی دیده می شود، نیز نخواهد بود.

خلیل غلامی

لینک منبع : لینک به مطلب