باز هم مسافرم. سفر از من دست برنداشته. دست مرا گرفته و گفته بیا با هم برویم. گفتم نه؛ نمی آیم. اما برده مرا و من خیلی اعتراض نکرده ام.

تا تو اندر سفری، با تو من اندر سفرم

باز هم مسافرم. سفر از من دست برنداشته. دست مرا گرفته و گفته بیا با هم برویم. گفتم نه؛ نمی آیم. اما برده مرا و من خیلی اعتراض نکرده ام. آدم وقتی ته دلش امیدی به شدن خواسته اش نداشته باشد؛ وقتی بداند آن ناخواستنی در حال وقوع، حتمی است جز یک اعتراض و گله ساده ای که خودش هم می داند بی خودی است کار دیگری نمی کند.

آرام و تسلیم شده، می پذیرد. شاید همان اعتراض کوچکش را هم بخورد و چیزی نگوید. من هم از سفر اگر گاهی گله کرده ام، همیشه در نهایت این بار بستن و رفتن محتوم را قبول کرده ام. حالا هم چمدانم را تحویل شاگرد راننده داده ام بگذارد توی صندوق و برچسب پلاستیکی شماره ۲۵ را از او گرفته ام. سفر سخت است. می روی و نمی روی. بار و بساط و مسواک و شارژر موبایلت را جمع می کنی می بری، اما همه خواستنی های دیگرت می ماند. نمی شود برد. «گر بریزی بحر را در کوزه ای/ چند گنجد قسمت یک روزه ای»، بیشتر جا ندارد خب. چمدان ما جا ندارد؛ کوچک است. اتوبوس هم. روی بلیت تذکر داده اند فقط ۱۵ کیلو! همین است که دلم جا می ماند.

می روم و دلم همچنان در گذشته می ماند. تا دم در ترمینال و تا لحظه سوار شدن با من می آید، اما سوار نمی شود. دل با من خداحافظی می کند و من و دل هر کدام به راه دیگری می رویم. من روی صندلی اتوبوس نشسته ام و بیرون را که می بینم گاردریل ها سریع از کنارم رد می شوند و این یعنی من می روم. همین طور سریع در حال رفتنم. دلم اما راه خودش را جدا کرده و مانده از من. حالا «من در میان جمع و دلم جای دیگر است» می شوم. می شوم کسی که با خودش فکر می کند این راه هم به پایان می رسد. این سفر هم تمام می شود و تو برمی گردی به دلت؛ به خواسته های دلت و همان جا مقیم می شوی برای ابد. حافظ هست همیشه که دلداری ام بدهد «هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور!» و من آرام و آهسته سعی می کنم غم مخورم.

کمک راننده اتوبوس یک بسته می دهد دستمان. یک کیک کوچک و یک پاکت آبمیوه. همین ها را می خورم؛ آبمیوه و کیکی را که هر روز کوچک تر از قبل می شوند؛ این قدر کوچک که هنوز گرسنه ام. هنوز دلم می خواهد بخورم و من ناخودآگاه باز غم می خورم. آخر من کجا بروم که ذهنم نباشد؟! کجا بروم که یاد و خاطرات گذشته با من نباشند؟! نمی دانم اصلا؛ درک نمی کنم روان شناس ها یا همین آدم های معمولی چرا می گویند برو سفر؛ برو کمی هوا عوض کن! مگر کسی که خسته است یا دلش گرفته با سفر چیزی در او عوض می شود؟ ذهنش از او مگر جدا می شود؟ نمی شود. مال ما که نمی شود. ذهنمان با ما رفته؛ با ما همین طور جاده ها را طی کرده؛ تونل ها را رد شده؛ تابلوها را خوانده و هیچ خسته نشده. همیشه پیشم مانده و شادان و خندان خوانده «تا تو اندر حضری من بحضر پیش توام؛ تا تو اندر سفری، با تو من اندر سفرم» و باز نگاهم کرده و لبخند زده. شاید این لبخند خوب است. کسی چه می داند. کسی چه می داند اگر این جدایی من و دل اگر نبود، من این قدر هوایی خواسته های دلم نمی شدم. اگر نبود این لبخندها؛ شاید اگر نبودند این خاطرات قدیم و خواستن های من از گذشته؛ به چه ذوق و با کدامین شوق باید من برای بازگشتنم از سفر لحظه ها را بشمارم؟ اگر این فاصله نبود من نزدیکی و علاقه ام به آن را باید از کجا می فهمیدم؟ از کجا می فهمیدم دلم دوباره همان اتاق روشنم را می خواهد؟ همان چای عصر و مربای به را می خواهد؟! شاید این گونه است که من مدام در سفرم. مدام در سفرم و چیزی در دلم همیشه زنده است؛ چیزی که وجودش در من نمی گذارد اشتیاق و علاقه هایم بمیرند و مثل پرستاری با داروی تلخ از بقای ذوق در من مراقبت کرده؛ نگذاشته یار و اغیار یکی شوند و نگذاشته من بی تفاوت به مربای به شوم.

آنا مراد

لینک منبع : لینک به مطلب