اندر مصائب سبک زندگی موروثی

وقتی نمی توانی خودت باشی

«خیلی سخت است که مردم فقط وقتی دوستت دارند که شخص دیگری باشی…!» ژوان هریس

همیشه دوست داشتم صاحب یک گلفروشی باشم، دختر و گلفروشی؟! این سوالی بود که اگر می خواستم گلفروش شوم، حتما از من می پرسیدند. شاید اگر عمویم کاسب بود، شوهر خاله ام مغازه داشت یا پدرم بازاری بود، گلفروشی گزینه بدی نبود، اما حالا که من در یک خانواده فرهنگی تربیت شده ام، این از محالات است.

البته این آرزو تا وقتی که بچه بودم محال نبود، آن وقت می توانستم به اسم بچگی، هر آرزویی که دلم می خواست، بکنم. حتی می توانستم وسط پذیرایی یک میز بگذارم، چهار شاخه گل از باغچه بکنم و ادای گلفروش ها را درآورم، اما فقط ادا، نه چیزی بیشتر! به محض این که دنیای کودکی تمام شد و از همان وقتی که پدر و مادر توی ذهنشان من را مهندس، دکتر، معلم یا صاحب هر شغل دیگری که در شأن خانوادگی مان است، تجسم کردند، آن وقت کم کم باورشان به من هم سرایت کرد. بعدش آن قدر باورم شد که حتی فکر بر زبان آوردنش هم به ذهنم خطور نمی کرد، من مغازه دار شوم؟! محال است! بعد بازی شروع شد، مدرسه نمونه رفتم، کلاس خصوصی برایم گرفتند، کتاب های کمک آموزشی مختلف تا… کم کم تبدیل بشوم به یکی از مجسمه هایی که توی موزه خاندانمان جا می گیرد.

حالا اما وضع بدتر شده. بعد از کلی درس خواندن، دانشجوی خوبی بودن، پاس کردن درس ها با نمره های عالی، آن هم توی یک دانشگاه خوب، از نظر همه مسخره ترین کار دنیا این است که بخواهم گلفروش شوم و حتی فکرش، همه زندگی پدر و مادرم را زیر سوال می برد. بقیه چه می گویند؟ عمو و خاله و عمه چه می گویند؟ اصلا مردم اگر بشنوند چه می گویند؟! اگر فردا فلان قوم و خویش دور یا نزدیک، آمد و من را دم مغازه گلفروشی دید که گل ها را دسته می کنم، راجع به خانواده ام چه فکری می کند؟ بقیه زندگی ام چه می شود؟ همه اینها به کنار، آیا شریک زندگیم هم می تواند این را قبول کند که همسر آینده اش یک مغازه دار درس خوانده باشد که به انتخاب خودش، کاسبی می کند؟ آیا فقط باید با یک مغازه دار ازدواج کنم و بعد نپرسم که کتاب هم می خواند؟ که فیلم می بیند؟ که از بودن در دانشگاه لذت برده است؟…

ما آدم ها یا شاید بهتر است، بگویم ما ایرانی ها به گونه های گیاهی می مانیم! کوهستانی را تصور می کنم که آن اوایل بهار هر تکه اش مخصوص روییدن یک گیاه خاص است، یک گوشه تجمع بو مادران ها، یک طرفش تجمع لاله های قرمز، آن طرف موسیرها و کمی آن طرف تر دسته دسته بوته های خار! نکته اینجاست که ما همه به خانواده هایمان شبیه می شویم، بچه های پزشک همگی باید پزشک شوند، فرزندان کارمندان باید کم کمش کارمند بمانند، بچه فرش فروش هم خیلی بعید است که مثلا لوازم یدکی خودرو بفروشد!

اینجا علاقه شاید خیلی خوشبینانه حرف یکی مانده به آخر را بزند! قبل از آن، شأن خانوادگی هم هست، این که دوستان و فامیل های وابسته چه شده اند هم هست، حرف همسایه بغلی و بقال سر کوچه هم هست!

اگر درس خواندی و بوتیک زدی، بیشتر مواقع برایت افسوس می خورند، آدم های دوروبر احتمالا وضع بد بازار کار را دلیل مغازه دار شدنت می دانند. از دید آنها هیچ مهندس برقی نمی تواند عطار باشد، همان طور که هیچ پزشکی نمی تواند راننده جاده باشد… آن وقت انگار شعورت را هم با همین اسم و رسم ها می سنجند، آن وقت اگر یک راننده اتوبوس از فلسفه ملاصدرا حرف زد، بقیه فکر می کنند که اوه، بیچاره، چقدر حیف شده است! حیف آن دانشگاهی که او استادش نیست یا دست کم، حیف آن دبیرستانی که او در آن تدریس فلسفه نمی کند…

می دانی، من اما هنوز هم دلم می خواهد گلفروش باشم، دوست دارم صاحب علم باشم اما درک و شعورم با کاری که می کنم قاطی نشود. راستش را بخواهی، من همان قدر فضای دانشگاه را دوست دارم که هوای معطر گلفروشی را، همان قدر بحث های کلاسی را دوست دارم که چانه زدن های طولانی با مشتری را!

مریم تجلی

لینک منبع : لینک به مطلب