برخلاف سینما که گونه پلیسی ـ جنایی و مشخصا سینمای نوار (درام های جنایی هالیوودی)، از بدو ظهور تفاوتی با دیگر گونه ها نداشت؛ ادبیات جنایی مسیری کم و بیش پرفراز و نشیب را پشت سر گذاشت تا در جایگاه یک اثر ادبی صرف نظر از ویژگی ژانری خود، پذیرفته شد.

ادبیات جنایی ـ پلیسی چگونه جدی شد

برخلاف سینما که گونه پلیسی ـ جنایی و مشخصا سینمای نوار (درام های جنایی هالیوودی)، از بدو ظهور تفاوتی با دیگر گونه ها نداشت؛ ادبیات جنایی مسیری کم و بیش پرفراز و نشیب را پشت سر گذاشت تا در جایگاه یک اثر ادبی صرف نظر از ویژگی ژانری خود، پذیرفته شد.

با وجود این که از ادگار آلن پو (شاعر و نویسنده صاحب سبک و بنام آمریکایی) به عنوان اولین نویسنده این سنخ آثار یاد می شود؛ اما انگشت شمار نوشته های پلیسی که او بیش از هر چیز کلیات مضمونی این سبک را تبیین می کرد، در خیل آثار کم اهمیتی که بعد منتشر گردید گم شدند.​برای نمونه در آمریکا انبوهی از جزوه های ده سنتی که برای توده مردم منتشر می شدند و حاوی داستان هایی پیش پاافتاده بودند، از حادثه پردازی به عنوان یک فاکتور مهم در جذب مخاطب بهره می جستند که دو گونه وسترن و پلیسی ـ جنایی، بیش از دیگر گونه ها متضمن این چنین مایه هایی بودند. بنابراین به عنوان داستان هایی صرفا سرگرمی ساز شناخته می شدند.

در اروپا اما شرایط بهتر بود. سر آرتور کنان دویل، خالق شرلوک هلمز با الگو گرفتن از شاخصه هایی که از داستان های آلن پو برگرفته شده بود، داستان های کوتاه متعددی (به همراه چهار رمان) خلق کرد که گرچه ماهیتا برای جذب مخاطب نوشته شده بودند، اما نه تنها سردستی نبودند بلکه از استخوان بندی و ساختار داستانی درستی بهره می بردند که به همین دلیل کماکان خوانده می شوند.

نکته ای که در آثار نویسندگان بعد از او در اروپا و مشخصا آگاتا کریستی و تا حدی دروتی ال سایرز و… نیز در سطوح مختلف دیده می شود. با همه اینها گرچه از این سال ها به عنوان دوران طلایی ادبیات پلیسی ـ جنایی یاد می کنند و حتی آنها در قالب تشکلی صنفی، اصول و قواعد خود را در آفرینش ساختار های داستان ـ روایی داشتند، اما با این حال آثاری صرفا سرگرم کننده بودند که به قصد عامه مخاطبان نوشته می شدند.

اما چه شد داستان پلیسی ـ جنایی پس از چند دهه که صرفا به عنوان آثار سرگرم کننده دست پایین شناخته می شد، به جایگاه یک گونه جدی در ادبیات ارتقا پیدا کرد؟

شاید پیداکردن نقطه آغاز و پایانی برای این اتفاق چندان شدنی به نظر نرسد و در واقع حاصل پیش زمینه هایی باشد که بتدریج شکل گرفتند و نویسندگان گوناگونی هم در آن سهم داشتند. این درست، اما در این میان چند نویسنده بودند که سهمی پررنگ داشتند.

«او بهترین نویسنده قرن بیستم فرانسه است» (آندره ژید)؛ «آثارش کابوس هایی هستند که با هنرمندی دردآوری توصیف شده اند» (فرانسوا موریاک) و… .

آنچه در بالا خواندید درباره مارسل پروست گفته نشده، همچنین درباره مارگاریت دوراس یا آلبرکامو یا دیگر نویسندگان شاخص قرن بیستم فرانسه؛ شاید تعجب کنید، اما این گفته های ستایش آمیز، تنها نمونه هایی از خیل گفته هایی است که درباره ژرژ سیمنون گفته شده است. نویسنده ای که بسیار پرکار بود و نزدیک به ۲۰۰ اثر کوتاه و بلند نوشته که مضمون برخی از آنها آگاهانه یا ناخودآگاه شباهت های هم با هم دارند، اما او به عنوان یکی از نویسندگانی که شخصیت هایش را به شکلی ظریف کالبد شکافی کرده معروف است.

داستان های ژرژسیمنون اگر چه قربانی پرکاری بیش از حد او شد، اما او از چنان قریحه و خلاقیتی برخوردار بود که داستان هایش با زبانی محکم و باری روان شناسانه قوی روایت می شد.

داستان های ژرژسیمنون در زمان خود به عنوان آثار روشنفکرانه بدنه ادبیات پلیسی و جنایی شناخته می شدند که در ترجمه به زبان های دیگر نیز مخاطبانی از همین طیف از آن استقبال می کردند.

اما در این زمینه مهم ترین اتفاق در آمریکا رخ داد، اتفاقی که نقطه پایان بر دوران طلایی ادبیات جنایی پلیسی گذاشت تا این بار اروپاییان باشند که چشم به ادبیات جنایی آمریکا بدوزند، اما این اتفاق بیش از آن که توسط یک فرد رقم بخورد، توسط یک جریان پدید آمد. جریانی که خاستگاه آن مجله بلک ماسک بود که داستان های کوتاه و بلند پلیسی ـ جنایی منتشر می کرد. در دهه ۳۰ و ۴۰ نویسندگانی در این مکتب تربیت شدند که ادبیات جنایی را هم در محتوا و هم در فرم دگرگون کردند. شاخص ترین آنها دشیل همت و ریموند چندلر بودند و در پی آنها نویسندگان دیگری همانند هوراس مک کوی، ارل استنلی گاردنر و… نیز از راه رسیدند که البته در سطح پایین تری از آن دو قرار داشتند.

آنچه راه این گروه را از نویسندگان سنتی داستان پلیسی همانند آگاتا کریستی جدا کرد، نوع نگاهشان به خود رمان پلیسی ـ جنایی بود. نویسندگان سنتی اهمیت اصلی را به مضمون و ساختار گره افکنی و گره گشایی داستان می د ادند، اما نویسندگانی چون همت و چندلر براین باور بودند که این چفت و بست ها در درجه دوم اهمیت قرار دارند، بلکه ماهیت ادبی خود اثر از اهمیت بیشتری برخوردار است. درواقع چندلر معتقد بود نویسنده باید جوری بنویسد که خواننده را به بازخوانی اثر ترغیب کند و برای رسیدن به این مهم رمان باید از قابلیت هایی فراتر از چفت و بست صرف مضمون پلیسی اثر استفاده کند.

نویسندگان مکتب بلک ماسک چند گام اساسی در این زمینه برداشتند، نخست این که داستان ها را از محیط های بسته و اشرافی که در رمان های عصر طلایی دیده می شد، خارج کردند و به فضا های بیرونی داخل کوچه و خیابان و یا مردم لایه های پایین جامعه بردند (این نوآوری در آثار ژرژسیمنون هم تا حدی دیده می شود)؛ همین مساله باعث شد آنها درباره مضامین تازه تر و برخوردار از مایه های واقعی و انسانی تر که در رمان های جدی نیز وجود داشت بنویسند. به تناسب همین تغییر این نویسندگان مجبور بودند از زبان توده عادی مردم زمان خود استفاده کنند که این ویژگی نیز برمایه های رئالیستی این آثار می افزود.

در یک جمع بندی کلی باید به این نکته اشاره کرد که اگر داستان های پلیسی جنایی در دوره اول خود ـ که اتفاقا دوران طلایی آن هم نامیده می شود ـ جزو آثار ادبی برشمرده نمی شدند، از این سبب بود که خود این نویسندگان نیز دنبال چنین مساله ای نبودند. بسیاری از آنها گرچه جزو عامه پسندنویس های پیش پاافتاده نیستند ـ چنانچه آگاتا کریستی و دروتی ال سایرز نیز سطح آثارشان بالاتر از این طیف قرار می گیرد ـ اما به دلیل توجه بیش از حد به شاخص های گونه ای که اغلب از جنبه مضمونی برخوردار بودند؛ از ضرورت و اهمیت ادبیات متن و ظرفیت های مدیوم داستان غافل مانده بودند. این درحالی بود که نویسندگانی همانند ژرژسیمنون، دشیل همت و بخصوص ریموند چندلر به آن جنبه مغفول مانده از سوی این نویسندگان توجه کردند و نتیجه کارشان نیز به لحاظ ارزشگذاری ادبی در سطحی بالاتر قرار گرفت.

حمیدرضا امیدی سرور

لینک منبع : لینک به مطلب