برای سیمین بهبهانی، بانوی غزل ایران

پیری به قامت تو نمی آید...

«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایه اش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نام هایی است که ناخواسته تو را به

حال و هوای عجیبی می کشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان کودکی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی کرده بودم

شده است کسی را ندیده باشید، اما با نام او زندگی کرده باشید؟ حس عجیبی است. نادیده نام او با ذهن و جان شما الفتی غیرقابل توصیف پیدا می کند. مثلا نام «فروغ» برای نسل ما تداعی کننده چه حس و حال هایی است؟ ما که او را ندیده ایم. البته با شعرهایش زندگی کرده ایم، ولی این حس، چیزی فراتر از شخصیت شاعری اوست. خود نام «فروغ» برای هر یک از ما تداعی کننده احساس تعلقی وصف ناشدنی است. یا مثلا نام «سهراب» جدای از اشعار او، به گونه یی دیگر از جنسی دیگر ذهن و جان ما را درگیر می کند.

«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایه اش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نام هایی است که ناخواسته تو را به حال و هوای عجیبی می کشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان کودکی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی کرده بودم. شاید اولین دلیل آن، مادرم بود. زنده یاد پرویندخت ملک محمدی نوری که آموزگار شاعری ام بود. معلمی بود که هم طبع شعر و هم صدایی خوش داشت. بسیاری از تصنیف های ماندگار و ترانه های نوستالژیک نسل خودم را قبل از آن که از کاست یا رادیو شنیده باشم، در قالب لالایی های شبانه مادر می شنیدم. همان گونه که صبح ها و عصرها، صوت خوش تلاوت قرآنش را. مادر، دست کوچک مرا در دست شاعران هم گذاشت. پروین اعتصامی را هم قبل از آنکه سواد خواندن داشته باشم با مادر یاد گرفتم. و از زندگان، سیمین بهبهانی را. مادر، گاهی در حال انجام کارهای خانه، غزل های سیمین را دکلمه وار با خودش زمزمه می کرد: یا رب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم…

آن وقت بود که گوش های من تیز می شد و کلمات را مثل جرعه های گوارای شیر، از مادر می گرفتم و در کام جانم می ریختم. به این ترتیب، نام سیمین، یکی از پاره های جدا نشدنی ذهن و جانم شد.

بعدها هم که در آستانه نوجوانی، به طور جدی وارد عرصه ادبیات شدم، با وجود گرایش به شعر کودک و نوجوان، غزل های سیمین رزق روحم شده بود. دیگران را هم دوست داشتم، از پروین گرفته تا شهریار و رهی معیری و امیری فیروزکوهی و… اما سیمین، چیزی بود شبیه مادرم. مادری نادیده که بعدها در سال های جوانی هم به دلایل گوناگون، امکان دیدارش برایم میسر نشد. این بود که دیدن سیمین بهبهانی تبدیل به آرزویی دوردست برای من شد.تا آنکه چندی پیش به طور تصادفی به منزل خانم پوران فرخزاد عزیز دعوت شدم و در کمال خوشوقتی، بانو سیمین بهبهانی را از نزدیک ملاقات کردم. هر چند که آن قامت تکیده و چشمان کم فروغ و صدای ضعیف، تمام تصوراتی را که از سیمین همیشه جوان و پرشور و حال در ذهنم ساخته بودم، یکباره فرو ریخت. اما چیزی از عظمت و گیرایی شخصیت کم نظیرش، نکاسته بود. با شوق و هیجان، به دستبوسش شتافتم و غزلی را که مدت ها پیش برایش سروده بودم، خواندم:

سرودند، از کفر و از دین، غزل ها / ز بیش و کم و تلخ و شیرین، غزل ها / ز کام و ز ناکامی و وصل و هجران / سرودند چندان و چندین غزل ها / ز توصیف زلف و لب و چشم و ابرو / رسیدند تا چین و ماچین غزل ها/ به تشریح اندام ها چون طبیبان / نشستند هرشب به بالین، غزل ها / ز بالای خوبان و از کول یاران/ پریدند بالا و پایین غزل ها/ دریغ از غزل، گوهر ناب معنی / که خود، آن کجا و کجا این غزل ها / سپاس آفریننده را زانکه دارد/ هنوز اعتباری ز سیمین غزل ها/ از این شیرزن شاعر بهبهانی/ هنوزند غرق مضامین، غزل ها/ نگهدار او باش یا رب، که با من/ ز هر گوشه گویند: آمین! غزل ها.

بدیهی است که ادب به خرج داد و در کمال فروتنی، خود را لایق آن همه تکریم ندانست. اما من حرف دلم را گفته بودم. بعد از آن صحبت از شعری شد که در سوگ مادرم سروده بودم. خانم بهبهانی با وجود ضعف شدید ناشی از بیماری، مهربانانه از من خواست آن شعر را بخوانم و من که از دیدار بانوی غزل ایران سرذوق آمده بودم، آن شعر نیمایی بلند را برایشان خواندم. سیمین به وضوح منقلب شده بود و این، برای من عجیب بود. حتی یکی دو بار حالت گریه پنهان او را هم دیدم. بزرگی کرد و بسیار تشویقم نمود. آن روز گذشت. یک روز عصر، شماره ناآشنایی را روی صفحه موبایلم دیدم. با آنکه در جلسه هیات مدیره انجمن شاعران ایران بودم، نمی دانم چرا احساس می کردم باید جواب بدهم. پسر خانم بهبهانی بود. با صدایی دلنشین و جملاتی پر مضمون می گفت مادر برای شما یادداشتی نوشته، اگر می توانید همین حالا به منزل ما بیایید. چون معلوم نیست بعدها وضعیت حال شان چطور باشد. باورکردنی نبود. اصلا زبانم نچرخید که عذر بیاورم. سر از پا نشناخته به دیدارشان شتافتم. استادان بزرگوارم ساعد باقری و فاطمه راکعی هم گفتند: افشین! درنگ نکن. سلام ما را هم برسان… درنگ نکردم. با جعبه شکلاتی به آپارتمان خانم بهبهانی رفتم. مدتی طول کشید تا بانوی کهنسال، خود را از اتاق به سالن برساند. اما علی آقای بهبهانی که از قبل، کتاب مرا در دست داشت پیرامون نکته های مختلف در شعرهایم صحبت کرد. ایشان را بسیار عمیق، فرهیخته و آداب دان یافتم. بانو سیمین که آمد، انتظار نداشتم با آن همه ضعف و بیماری، باز هم نکته های فنی و دقیق بشنوم. به سختی سخن می گفت اما پیدا بود که تمام صفحات کتاب را تورق کرده است. حتی با دست های خسته و لرزانش حاشیه هایی بر بعضی از غزل هایم نوشته بود. چه کسی گفته است که آدم های بزرگ، کم حوصله اند؟! سیمین با وجود کهولت سن و بیماری احساس تکلیف کرده بود که حسن و ضعف کارهایم را به من بگوید.حتی یادداشتی به دستم داد که کاملا پیدا بود با زحمت و مرارت نوشته است. اما از سر بزرگی و کرامت، می خواست با دستخط خودش باشد. شاید می دانست این یادگار چقدر برایم عزیز خواهد بود…

آن روز هم گذشت. حالا دیگر نام سیمین بهبهانی، در تمام روزهایم حضور پررنگ تری داشت. می توانستم هرازگاه با ایشان تماس بگیرم و جویای حالش بشوم یا با آقای علی بهبهانی، دقایقی به گپ و گفت بپردازم. یک عادتی هم دارم که برای کسانی که دوست شان دارم بلافاصله شعر می گویم. به خاطر همین هر چند روز یک بار زنگ می زدم و علی آقا گوشی را به مادر می داد تا شعر جدیدم را بخوانم. واکنش سیمین، بسیار دوست داشتنی است. با خنده یی شیرین، اظهار تواضع و خرسندی می کند. گاهی هم که قربان صدقه اش می روی، صدای ضعیفش بلند می شود که: خدا نکند! یک بار این شعر را برایش خواندم:

ای کاش شریک غم دیرین تو باشم / هم صحبت و هم درد و هم آیین تو باشم/ یک واژه ز یک مصرع یک بیت غزل هات/ یک لفظ، میان لب شیرین تو باشم / تو گرچه طبیب منی اما چو پرستار/ بی پلک زدن در پی تسکین تو باشم/ آب خنکی بهر عطش های شبانه/ خواب سبکی در تب سنگین تو باشم/ هر کس که بدی گفت و ستم کرد به حقت/ بر دامن او آتش نفرین تو باشم/ یا مثل چراغی که تو را غرق تماشاست/ شب ها همه تا صبح، به بالین تو باشم/ کو جرات گفتن که: تو سیمین خودم باش؟/ می شد ولی ای کاش که افشین تو باشم! و هرگز فراموش نمی کنم که در پایان، با چه خنده شیرینی و چه مادرانه گفت: هستی عزیزم! و من مثل بچه یی که از محبت سرشار شده باشد، باز هم نشستم و برایش شعر گفتم. یکی از این شعرها، حاصل یک گفت وگوی تلفنی بود که در آن، بانو سیمین توان حرف زدن نداشت. اما گوشی را از علی آقا گرفت و کلماتی مبهم را زمزمه کرد. گریه ام گرفته بود. علی آقا می گفت مادر لرزش دارد و نمی تواند خوب حرف بزند. این شعر را سرودم:

تنت مباد بلرزد که استوانه شعری/ عمود محکم این خیمه یی، نشانه شعری/ مباد قد بلندت خمیده بینم و لرزان/ که شوکت غزلی، روح جاودانه شعری/ هزار جان گرامی فدای یک سر مویت/ که گیسوان تغزل، به روی شانه شعری/ بخوان، بلند بخوان، تا غزل عقیم نماند/ تو مادرانه ترین جلوه زنانه شعری/ غمین مباش دو روزی تنت به لرزه گر افتد/ که در تصادم عشقی، در آستانه شعری/ غزال من! غزلی نو دوباره تا بنویسی/ بلند شو، بنشین، تو ستون خانه شعری/ به آه خود جگرم را مسوز گرچه سراپا/ شرار آتش شیدایی و زبانه شعری/ دوباره قد بکش ای سرو در کنار جوانان/ که صد بهارت اگر بگذرد جوانه شعری/ برای ماندن و خواندن، بهانه ای چه به از این؟ / که خود برای هزاران چو من بهانه شعری…

این شعرها را که برایشان می خواندم، گاهی می پرسیدم نکند با این کارها، اسباب خستگی و ملالت ایشان را فراهم کنم یا خدای نکرده فکر کنند خواسته ام خودشیرینی کرده باشم! اما مهربانی سیمین و تاکید فرزندشان بر تاثیر این ابراز علاقه ها در روحیه مادر، باز هم تشویقم می کرد که به حرف دلم گوش کنم و تمام آنچه را در سالیان دراز ناگفته گذاشته بودم، به پای سیمین بریزم.یک بار حال سیمین بسیار بد بود، علی آقا گفت مادر را بستری کرده ایم. بعد که با سیمین صحبت کردم از سختی بستری شدن در بیمارستان، دستگاه تنفس، چسب ها، سرم ها و سوزن ها می نالید. دلم به درد آمده بود. چهار پاره یی را برای همان روزها سرودم: چابک تر از همیشه زجا برخیز/ چون آتشی که از دل خاکستر/ پیری به قامت تو نمی آید/ برخیز ای نگار من از بستر/ از نکته های نغز، هنوز ای خوب/ داری هزار شعبده در مشتت/ بنگر قلم چگونه به خود پیچد/ در انتظار لمس سرانگشتت

پر بارتر ز پیش چو بگشایی / کندوی دفتر تو عسل دارد/ صبح است، عاشقانه ز جا برخیز/ صبحانه با تو طعم غزل دارد

بگشا کتاب خویش به چالاکی / با شعر تازه غلغله بر پا کن/ درهم بپیچ چسب و سرم ها را/ این بند را ز پای غزل وا کن

باید به جای این همه زخم، ای سرو/ پیچک بروید از سر و بالایت / بنشین کنار پنجره با شادی/ تا ایستد جهان به تماشایت…

افسوس که باز هم سیمین غزل ایران، گرفتار بیمارستان و بستر است و این بار، دیگر به هوش نیست تا با صدای ضعیف یا تکان پلکی، این فرزند کوچک خود را به تشویقی بنوازد. بانو سیمین، در کماست. فرزندان و خانواده و دوستدارانش با بیم و امید دست و پنجه نرم می کنند. من هم در خلوت خودم بی صبرانه از خدا می خواهم، مادر مهربان غزل را به ما بازگرداند. آخرین غزلی که گفتم، شعر نیست. دعای غزل گونه یی است که با شنیدن گریه های پرستار مهربان و وفادار سیمین، خانم وطن خواه که عاجزانه تقاضای دعا می کرد، سرودم. باشد که خداوند، سایه این درخت کهنسال غزل ایران را بر سر ما مستدام دارد.

خدایا عطا کن، شفای غزل را/ مداوای سیمین، دوای غزل را/ در این کشتی پر تلاطم، خدایا/ نگه دار خود، ناخدای غزل را/ گره واکن از بغض او بار دیگر/ مگر بشنود دل، صدای غزل را/ در این شام غربت نگیر از غریبان/ تو شمع و چراغ سرای غزل را/ ز خردی گرفتم من از شیر مادر/ به اشعار سیمین، غذای غزل را/ خدایا نکن مبتلا بار دیگر/ به بی مادری، مبتلای غزل را/ ز شعرش شد آغاز، این شور شیرین/ به تلخی نکش انتهای غزل را…

افشین علا

لینک منبع : لینک به مطلب